قصه ما هم شده قصه حضرت یوسف …
داداشای نامسلمون، انداختنش تو چاه …
یوسف ، توی تاریکیای ته چاه …
دل بست به روشنایی آب …
درست عین من ….
باباییم که میره …
تنها میشم …
تنها که نه …
من میمونم و یه آینه ی رنگ و رو رفته و غبار گرفته …
همش که این نیست …
چند روز پیش ، خوب که نگاه کردم ، غیر از غبار روی آینه ، یه کسی رو دیدم توی آینه …
شبیه عکس خودمه که اونروز با باباییم جلو بستنی فروشی پارک ملت انداختیم بود …
اما یه برقی تو چشماش هست که تو چشمای من نیست ….
نمیدونم ….
شاید داداشمه …
نمیدونم …
بعضی روزا همه چراغای خونه رو خاموش می کنم و…
میشینم جلوی آینه …
زل میزنم تو چشمای داداشم…
دلش باهامه …
می فهمم…
بغض که می کنم …
زودی اشکاش سرازیر میشن و….
صورت هردومون رو خیس می کنن …
نمیدونم کدوم نامسلمونی داداشم رو شیشه ای کرد …
هر کی بود ، دماغش بسوزه …
ماه مان بزرگ میگه …
تا وقتی دلامون یکیه …
حتی سنگ و شیشه هم نمیتونن جدایی بینمون بندازن ….
اما دارن میندازن …
سنگ و شیشه نه ها…
حسادتم …
آخه حسودیم میشه به داداشم….که اینقدر طرفدار داره…
موندم حیرون …
اون که تیپ درست و حسابی نداره….کلش هم مثل کله من کچله….
پس چرا مردم اینقدر تو آینه رو نگاه می کنن…؟
فقط برای دیدن داداشمونه…؟
….
خدایا…
ما هم مثل حضرت یوسف اینهمه سال با غربت ته چاه ساختیم…
دلمون رو با سادگیمون زنده نگه داشتیم ….
همه بلاهاشو تحمل کردیم …
پس قصه عاشقی ما کی شروع میشه…؟
میدونی خدا …!
همه ی لطف قصه حضرت یوسف به عشق زلیخاش بود…
باشه….
برای من زوده …
ولی باباییم چی …
اونم خب حتمنی زوده …
اصن خیالی نیس ….
زلیخای زندگی ما هم تو باش ….
ما که فقط دنبال بهانه ایم برای یوسف شدن ….
………!
…………….
…………………….سهیل