تمرين دوست داشتن مي كرد…
هر روز …
به كلاغاي دور و برش درس زندگي ياد مي داد …
ولي خودش ….!!
…….!
نه رفيق …
خيلي وقت پيش بود كه گرگ درونش ، كودك درونش رو خورده بود …
و حالا اين گرگ دوست داشتن را تمرين مي كرد …
كه شايد طعمه اي را با مهرباني و عشق پيدا كند ….
و اميدوار بود به شبي …
به شبي كه تنهايي بخواب نرود …
و شبها …
همه شبهايش …
بخير شوند ….
………
……………………
……….. سهيل .