داشتم به سهیل دیکته میگفتم …
یاد اون قدیما افتادم …
یاد گذشته ها و دلتنگی های پنجره ای تنها …
……..
درس اول …
معلم نوشت :
بابا آب داد … بابا نان داد …
همه نوشتن … ولی یکی ننوشت …!!
معلم دوباره با صدای بلند تر تکرار کرد :
بابا آب داد … بابا نان داد …
همه تکرار کردن … ولی یکی ساکت بود و چیزی نمی گفت …!!!
……..
روی کاعذ نوشتم …
درس اول …
بابا آب داد … بابا نان داد …
بابا را دوست دارم …
بابا دوست نداشت …
بابا بغل نمی کرد …
بابا شب نمی آمد … بابا روز هم نمی آمد …
بابا فقط آب میداد ….
بابا فقط نان میداد …
………
بابا من را ندید …
بابا با من حرف نمیزد …
بابا با تلفن حرف میزد … بابا سر تلفن داد میزد …
باباها مدرسه می آمدند …
بابا به مدرسه نمی آمد …
باباها پارک می بردند …
بابا پارک نمی برد …
بابا فقط آب میداد …
بابا فقط نان می داد …
……….
بابا محبت نکرد …
بابا را دوست داشتم …
بابا دوست داشتن را نمی فهمید …
بابا مریض میشد …
بابا نگرانی و اشک من را ندید …
بابا هیچ چیز را نمی دید …
بابا موهای سفیدش را نمیدید …
بابا پیر شد …
بابا باز هم آب میداد …
بابا باز هم نان میداد …
………..
بابا سن دقیق من را نمی دانست …
بابا اسم من را نمی دانست …
بابا هر روز پیر تر میشد …
بابا بیمار شد …
بابا من را صدا میکرد …
بابا فریاد میزد …
بابا گریه می کرد …
بابا رو نمی فهمیدم …
بابا مرد …
……….
……………………..
درس اول …
معلم نوشت :
بابا آب داد … بابا نان داد …
همه نوشتن … ولی یکی نوشت :
بابا آب نداد …
بابا نان هم نداد …
بابا عشق داد …
بابا صفا داد …
بابا محبت داد …
بابا ….
زندگی داد ….
………..
……………………..
……… بابا سهیل
نوشته شده در دستهبندی نشده, دستهبندی نشده | | 2 نظر »
این روزا …
حرفای تلخ و قصه های تلخ ….
همه …
واقعی شدن …
از دیشب تا حالا ….
پدر آهنگای چشم و زندون و برادر جان داریوش و …
دیگه پیشمون نیست …
خدا رحمتت کنه بابک بیات …
و …
یکی دیگه هست همین زندیکا …
داره با مرگ دست و پنجه نرم میکنه …
دعا کنید براش …
ناصر عبداللهی نیاز داره به دعا …
و ….
…..
……..
نوشته شده در دستهبندی نشده, دستهبندی نشده | | دیدگاهها برای تلخ و تلخ تر بسته هستند
چقدر بی آبرویی …؟!؟!
اسممون رو گذاشتیم انسان … مسلمون … ؟!؟!
مگه خدامون نگفته که حفظ آبروی یه برادر و خواهر مسلمون از کعبه و 1000 حج با ارزش تره ….؟!؟!
اصلاً ما میدونیم خدا کیه و چیه …؟!؟!
چقدر بی حیا و بی شرم شدیم ….
تا حالا خودمون رو جای اون دختر گذاشتیم که ببینیم چی میکشه …؟!؟!
درک و فهممون کجا رفته …
مگه ما ایرانی ها به غیرت و دفاع از ناموس شهره نیستیم …؟!؟!
پس کجا رفت اون غیرت ایرانیمون …؟!؟!
هه هه …
چی دارم میگم من …
غیرت ……………….
داریم به بی غیرتی معروف میشیم …
غیرت اونایی داشتن که رفتن برای دفاع از دین و اعتقاد و ناموسشون 8 سال جنگیدن و شهید و جانباز شدن …
نه منی که وقتی یه نفر ازم می پرسه که سی دی زهره رو دیدی ، با افتخار بگم آره و اگه تو میخوای ببینی برات رایت میکنم …
…
زهرا جان خواهرم …
اگه منی که نا برادرم برات …
اگه منی که بی شرم و بی غیرتم …
اگه منی که ناموس رو فروختم به دیده شدن هم آغوشیت …
تو قوی باش و صبر کن …
اگه من از گناه کر شدم و صدای ناله هاتو نشنیدم …
یکی هست اون بالا که میشنوه …
خدایی هم اون بالاست که بخشنده و مهربونه …
اگه من آبروتو ریختم …
اون نمیریزه …
مطمئن باش جای من و امثال من با اون پسر کثیف تو جهنم و عذاب خدا یکیه ….!!!
……………………………………………..
لینکی که زیر عکس گذاشتم ترانه ای هستش که برای حمایت از زهرا امیر ابراهیمی خونده شده …

لینک دانلود
لینک دوم ( اگه بالایی کار نکرد )
………………..
…………………………..
…….. بابا سهیل(ماهزاده)
نوشته شده در دستهبندی نشده, دستهبندی نشده | | یک نظر »
رفته بودم خونه ممدینا تا باهم درس بخونیم …
اما ممد هی با من شوخی می کرد …
اذیت میکرد …
آخرشم دفتر منو با مداد خط خطی کرد …
منم نفهمیدم چی شد و یه دفه با مشت محکم زدم تو شیکمش …
ممد گریه کرد …
باباش که داشت ما رو میدید ، اومد منو دعوا کرد و گوشمو پیچوند …
خیلی دردم اومد …
بابای ممد به من گفت : برو گمشو از خونه ی من بیرون پدر سگ …….!
من ترسیدم …
بعد گریه کردم …
شب که خوابیدم …
یه آقایی اومد به خوابم …
لباس سبز تنش بود و صورتش رو چراغونی کرد بود …
دست کشید رو سرم …
گوشم رو باند پیچی کرد …
مهربونی کرد باهام …
گفت غصه نخور پسرم ………!
گفت من بابای همه بچه هام …
گفت هر چی دلت میخواست به بابات بگی ، به من بگو …
من دلم رفت دوباره برای بابای جدیدم …
چوقولی ممدینا رو کردم …
تعریف ماه مان بزرگ و بابا بزرگو کردم …
گفتم دلم کلی چیز میخواد …
دلم یه مسافرت دوتایی می خواد …!!!
به جایی که هیچ کی تا حالا نرفته باشه …
گفتم یه داداش یا یه خواهر کوچولو می خوام …
تا باهاش بازی کنم …
که دیگه تنهایی نباشه بازیام …
گفتم که ثلث اول معدلم بیست شد …
نه…
چاخانکی گفتم …
بیست نشد … اما هیجده که شد …
تازه ماه مان بزرگ گفت پسرم تلاشش رو کرده …
دفه بعد بیشتر می خونه بهتر میشه ….
گفتم دلم شادی می خواد …
دلم محبت می خواد …
دلم خوشبختی می خواد …
کلی چیز دیگه می خواستم که …
که هنوز حرفام تموم نشده بود …
نگاه که کردم …
دیدم بابای جدیدم نیست … رفته …
دلم سوخت …
یاد حرف ممد افتادم …
می گفت از بس بچه بدی هستی …
هیشکی دلش نمی خواد بابای تو باشه ….
آره …
……………….راست می گفت.
…………….
…………………….
……سهیل.
نوشته شده در دستهبندی نشده, دستهبندی نشده | | دیدگاهها برای بابای جدیدم بسته هستند
….
……….
………………..
پدر سگ …!!!
پدر سگ خودش بود ….
…….
……
دلم گرفتههههههههههههههههههههههههههههه …….
…….
…………………….
………..سهیل.
نوشته شده در دستهبندی نشده, دستهبندی نشده | | دیدگاهها برای …! بسته هستند
پاییز که میاد هوا سرد میشه …
خوشم نمیاد از سرد شدن …
دیگه بستنیای پارک ملت به آدم نمی چسبه …
باید بری سمبوسه فلفلیه داغ بخوری تا گرم شی …
ولی گرم نمیشی که …
فقط دهنت میسوزه …
باید دستت رو بکنی تو جیبت …
تازه میفهمم که باباییم چرا میگه مرد باید دستش تو جیب خودش باشه …
آخه اگه دستش تو جیبش نباشه ، یخ میکنه …
بد مجبور میشه بره دست یکی دیگه رو بگیره تا گرم شه …!!!
یا دستش رو بکنه تو جیب یکی دیگه …!
نمیدونم …
من که دستم تو جیب خودمه و دست کسی رو هم نمی گیرم و تو جیب کسی هم دست نمیکنم …
ولی هی …
از دست این دل صاب مرده …
دیگه امونمو بریده …
دم به دی- قه تنگ میشه … میگیره … هوایی میشه … ابری میشه … بارونی میشه …
خب من چی کار کنم … هر وقت پاییز میاد دلم شروع میکنه به لرزیدن …
نمیدونم چرا …
شاید دل آدما هم مثه پاییز شده …
یا شایدم هوای دلشون مثه هوای پاییز سرد …!
آخه اولش کلی داغن و بهدش یهو سرد میشن …
چن بار خواستم دلم رو هم بکنم تو جیبم …
ولی میترسم یکی دستش رو بکنه تو جیبم و بدزدتش …!
منم بیوفتم دنبالش و اونم دلم رو پرت کنه یه گوشه و بشکنه …!
گیج شدم …
خل شدم …
یادم نیست باباییم چیزی بهم گفت یا نه …
اون فقط گفت مرد باید دستش تو جیب خودش باشه …
نگفت مرد باید دستکش دستش کنه …
تازه اگه یه خانوم بود چی …؟
خب حتما میتونه دستشو تو جیبش نکنه و دست یکی دیگه رو بگیره تا گرم شه …
خوش به حالشون …
باباییم میگه …
آدمی که دستش یخ کنه …
دلشم …
یخ میکنه …………….
…………….
…………………
……………………..سهیل.
نوشته شده در دستهبندی نشده, دستهبندی نشده | | دیدگاهها برای دست و دل سرد بسته هستند
دیشب عروسی بود …
دو نفر رفتن هم دیگه رو خوشبخت کنن …
خوش به حالشون …
ولی حیف…!
هر چی هم سن و سال بابام بود داره عروس میشه …
جنبه منبه ندارن که ….
هر چی دختر تو فک و فامیل و در و همسایه داشتیم رفتن …
اونایی هم که نرفتن هنوز فنچن …
دیشب دوباره دلم بارونی شد …
آرزو کردم کاش بابام دختر بود …
درسش که تموم میشد …
بهد یکی میومد خاستگاریش …
باباییم عروس میشد …
ناز میشد … خوشگل میشد …
منم کلی جلو ملت فیگور می گرفتم و می گفتم این بابای منه ها …
کورشه هر کی نمی تونه ببینه …
اینقدر آروزهای خوشگل داشتم براش …
ولی میدونم …
مثه قبلنی ها که آرزو می کردم درخت گیلاس حیاطمون هویج بده …
ولی نداد …
بابای منم هیچ وقت عروس نمیشه …
بازم امشب باید قبل از خواب …
بالشت رو بذارم رو صورتم تا صدام نره بیرون …
….
………………………………..
……..سهیل.
نوشته شده در دستهبندی نشده, دستهبندی نشده | | دیدگاهها برای بابام،هویج،عروس بسته هستند