باباییم داره امروز بعد از ظهر میره …
منو هم امروز اومد گذاشت خونه ماه مان بزرگم و اینجا رو هم داد دست من …
نمیذاره تنها بمونم …
خیلی نگران منه …
هی بهش میگم بابا من بزرگ شدم …
دیگه میتونم خودم کارامو انجام بدم …
ولی بازم کار خودشو کرد و منو گذاشت خونه ماه مان بزرگ …
یه کم از دستش دلخور شدم …
ولی خدا میدونه که چقدر دوسش دارم …
دلم براش تنگ میشه …
مثه دفه قبل اگه دیر بیاد دلم تموم میشه …
از الآن کلی بغض دارم …
ولی خب بابام بهم یاد داده جلو همه قوی باشم …
منم نمی خوام ماه مان بزرگ و بابا بزرگم و عمه ام بفهمن که من دلم واسه بابام تنگ شده …
به خاطر همین هی الکی خودمو شاد نشون میدم که اونا شک نکنن …
اون دفه که بابام رفته بود یه بار عمه سمیرا ازم پرسید چقدر دلت برا بابا سهیل تنگ میشه …
خدا میدونه چقدر زور زدم تا اشکام نیاد …
آخرشم دروغکی بهش گفتم من زیاد دلم تنگ نمیشه …
صبر میکنم تا بیاد …
کاش بابام اون لحظه اونجا بود و میدید که دارم براش پر پر میزنم …
دلم اینقدر پر بود که وقتی عمه از اتاق رفت بیرون کلی گریه کردم تا یه کم از دلتنگیام کم بشه …
ولی…
بازم کم نشد …
…..
………
……………. پسر بابام.