بابای بی حیا …

با دلم قرار گذاشته بودم…
که اگه دیگه هوایی نشه …
ببرمش سینما…
دلم به قولش وفا کرد…
اما من نرفتم سر قرار…!!
بد قول شدم …
بی وفا…
نمیدونم این سینما فرهنگ پس کی میخواد بینوایان رو نشون بده …
آخه غیر از ژان وارژان به خاطر کی میشه دو ساعت تو تاریکی نشست….
خیلی دوستش دارم …
تا حالا ده بار قصه ش رو خوندمش …
تا حالا هزار بار اومده تو خوابم …
همراه هم ، ژاور رو خونه خراب کردیم …
بدون اینکه سر کوزت دعوامون بشه …
گاهی تو خواب هم سهممو از زندگی میبخشم…
حتی اگه کسی محتاج بخششم نباشه …
دل من محتاج بخشیدنه …!
اینه که همیشه تو قصه خواب هام…
دزدی شمعدونا رو من گردن گرفتم و …
سرپرستی کوزت رو ژان وارژان …!
بگذریم …
شدم از سینما مونده از یاد دلم رونده …
سرم به سنگ خورد…
سنگ هم نعمت خداست…
مثل بارون با برکته…!
بی خیال سینما شدم …
با خودم قرار گذاشتم …
که هوای دلم رو تا ابد داشته باشه …
……
شب …
سر قرار که رفتم…
بابامو دیدم….
بابامو دیدم با دختر کبریت فروش …
….
…….
…………….سهیل.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *