پشت دختر به او بود و داشت از پلهها بالا میرفت…
پسر بیشرمانه نگاهش میکرد…
ابتدا آن پاهای خوش تراش و سفيد نظرش را جلب کرد…
بالاتر رفت..!
اندام قشنگ و متناسبی هم داشت…
و آن موهای لَخت که در نسيم ملايم عصرگاهی انگار با شادی میرقصيدند..!
اخساس خوشايندی بهش دست داده بود …
حس کرد باز هم عاشق شده …
زير لب گفت: کاش میشد صورتش رو هم ببينم..!
دختر ناگهان برگشت…
لبخندی زیبایی بر لبش بود، نگاهشان اما بهم گره نخورد…
پسر مسير نگاه دختر را دنبال کرد…
آآآآآآه خدای من، اين که مادرشه…!!
مادر دختر از کنار پسر گذشت و خطاب به دخترش که در حال پائين آمدن از سرسره بود، گفت: بسه ديگه دخترم! وقت عصرونهست! بايد بريم!!
پسر هم پیش خودش گفت : کاش از خدا يه چيز ديگه میخواستم…!
مثلا امشب شام پيتزا داشته باشيم…
و به سمت خانه رفت!
….
…………….
………