یکی می گفت کویر آدم رو جادو میکنه …
…….
قشنگ میتونم سوختن پوستمو زیر نور مستقیم خورشید حس کنم …
ساعت 12 ظهر …
16 مرداد …
یه جایی وسط کویر ایران …
نمیدونم چه خاصیتی داره اینجا …
احساس می کنم هیچ وقت نمی تونم اینجا رو دوست داشته باشم …
تا جایی که چشمم می بینه رو دنبال میکنم …
باورم نمیشه حتی یه بوته خشک هم به چشم نمیاد …
پیدا کردن یه جایی که سایه باشه کاملا محال بود …
میرم تو ماشین و کولر رو میزنم …
چشمام از خستگی دیشب و سحر خیزی امروز و خنکی داخل ماشین و عظمت این کویر داغ …
می بندم …
عجب رویایی …
عجب خیالی …
غرق میشم تو دنیایی زیبا …
حس خوبی بود …
یکی زد به شیشه ماشین …
– مهندس نهار …
شیشه رو میدم پایین و ظرف غذا رو می گیرم …
بچه جنوبه …
عادت داره به این آب و هوا …
ازش تشکر میکنم و میره دنبال کارش …
تو ماشین غذا رو می خورم …
برای انجام کارام مجبورم که پیاده شم …
هوا گرم و سوزان …
نمیدونم …
کاش لباس آستین بلند پوشیده بودم …
سر گرم کار میشم ….
ساعت 7:30 بعد از ظهر …
پوستم کاملاً سوخته بود …
خورشید در حال غروب کردن …
دیگه از اون گرما خبری نبود …
کار امروزمون هم تموم شده بود ….
یه گوشه می شینم و غروب رو تماشا می کنم ….
باورم نمی شد که اینجا همون کویر داغ و سوزان چند ساعت قبل باشه …
تا تاریکی کامل هوا همون جا بودم …
شب شده بود …
تو ماشین در حال برگشت بودم …
ضبط ماشین رو روشن نمی کنم …
سکوت اینجا چه زیباست ….
نمیدونم چه خاصیتی داره اینجا …
احساس میکنم دوست دارم اینجا رو ….
تو ذهنم تکرار میشد …
کویر آدم رو جادو میکنه …
……
………………..
…..