False…

همه ی ما خیلی راحت می تونیم تریپ آدمای خفن رو در بیاریم که خیلی حالیشونه و آخر منطق و روشن فکرین …
هه هه …!
بازم دروغ …
آره رفیق …
خودمونم میدونیم که وقتی مشکلی پیش میاد چقدر رفتارمون ، افکارمون ، برخوردمون بچه گانه ست …
……………..
………………………..
…………

Thanks Cobber

یه چیزایی تو ذهن آدم می مونه …
یه چیزایی تو دل آدم …
اونایی که تو ذهنته رو می تونی بگی …
اما اونایی که تو دله رو نمیشه بگی …
آره عزیزم …
نمیشه گفت …
مثل احساس امشب …
یه احساس پاک و دوست داشتنی …
خدا رو شاکرم که تو روزهای سخت زندگی …
لحظه هایی رو فراهم می کنه که میتونی خیلی از سختی ها رو فراموش کنی …
قشنگیه زندگی به همیناست …
و این قشنگی رو تو هدیه دادی به من …
هیچ وقت فراموش نخواهم کرد …
مرسی رفیق….
………………………………..
پ.ن: برداشت هر کدوم از ما، از زندگی با هم دیگه فرق داره … نمیدونم چرا ولی لازم دیدم این مطلب رو بدون کامنت بذارم
..
……….
…………………..
……….

Remember

تعطیلی های تابستون که میره …
روزای آخر شهریور اصلن حال نمیده …
یعنی مثل اینه که از آجیلای عید فقط نخودچیاش مونده باشه …
روزهای خوش تابستون هم رفت …
مثل سالای قبلش …
مثل مهربونی خدا …
مثل زندگی و آروزهام …
مثل جوونی ماه مان بزرگ …
مثل معصومیت من …
مثل کفترای جلد بابای مدد قاسمی …
تنها بدی که خوبیا دارن اینه که از ذهن آدم پاک نمیشن …
و هر وقت یادشون بیفتی آزارت میدن …
امشب به اندازه روزهای خوش زندگيم دلتنگم …
میدونم این دلتنگی هم مثل همه چی میگذره و میره …
و من دوباره دلتنگ دلتنگیام میشم …
…………
………………………
……. سهیل .

Imagination

گفتم: زندگی … گفت : می گذره …
گفتم: دوست … گفت : هستم همیشه …
گفتم: فردا … گفت : زیباست …
گفتم: تنهایی … گفت : بی معنیه …
گفتم
: جدایی … گفت : هرگز …
گفتم: زیبایی … گفت : راستی .. اعتماد … اعتقاد …
گفتم: پاکی … گفت : دل …
گفتم: نفس … گفت : تویی …
گفتم: وفا … گفت : صبر کن ببین …

………………
……………………
…………

گفت : حس … گفتم: حيوانی …..
گفت : آرامش … گفتم: حسرت …
گفت : سيگار … گفتم :روزی چند نخ….
گفت : از نو … گفتم : ….
گفت : سهیل …. گفتم :….
بازم گفت : سهیل …. گفتم …. نه دیگه هیچی نگفتم …
یه کم نیگاش کردم فقط ….
خودش خجالت کشید و …
رفت.
…………..
……………………..
…….

 

هیچکی منو دوست نداره..اینو از تو چشمام میتونی بخونی

یادش بخیر …
من و حافظ با هم دورانی داشتیم …
کلی با این کتابا که انگشتت رو میذاری رو یه عدد،ازش فال گرفتم …
همشم خوب اومده …یعنی حافظم میدونسته که من خوشبخت میشم ….
ولی حیف نموند که شعرای منو هم بخونه …
تا حالا ده بار شعر گفتم …
یکی از یکی قشنگ تر …
اما هیچکی منو تشویق نکرده …
از خود تعریف نباشه ها … یه روز دادم ممد قاسمی خوند و گفت: خیلی سوسولی …
نمیدونم تشویق هست یا نه …
اگه هست در همین جا ازش تشکر می کنم …
یه بار هم از مدرسه که اومدم دیدم ماه مان بزرگ نشسته سر کشوی منو داره شعرای منو میخونه ….
بهشدم اومد و شروع کرد به غر زدن و می گفت :
عزیزکم …
پس کی تو میخوای آدم شی و بفهمی …
این کارا به تو نیومده …
تو داری تو نازی آباد و باز دوم زندگی میکنی …
اینجا باید مرد زندگی بود … نه شاعر و عاشق …
اینجا فقط دستات باید کار کنن .. بالهای دلت رو قیچی کن …
اینجا اگه هم میخوای یوسف باشی باید یوسف ته چاه باشی …. نه یوسف پادشاه …
نگرانتم عزیزکم …
میترسم دلتم مثه فکر و عقلت هوایی بشه …
و بوی کبابی حاج حسین رو که هر چند ماه یه بار تو محل بلند میشه رو از دست بدی …
دلواپسم عزیزکم ….
دلواپس خودم که دارم تو رو از دست میدم …
آخ که چقدر دلم میخواد موهای مریم حیدرزاده رو محکم بکشم …
الهی به حق پنج تن خدا از سر تقصیرات حافظ نگذره …
حقشونه …
همینا بودن که دلت رو بردن …
دل تو حق مسلم من بود …
و بهد …
ماه مان بزرگ دستمال کوچیکی بر میداره و عصاره دردهای بزرگ و کوچیکش رو که از چشماش جاری شدنو پاک میکنه …
بغض گلوی من اما …
نه جاری شدنیه …
نه پاک شدنی …
……………………….
…………………………………..
…………….. سهیل .