ممد آبگوشتی
دوتا دیزی
دوتا نون بربری…!
دوتا دوغ
بگیری و برید تو پارک و زیر سایه درخت بشینی و بزنی به بدن و همون جا ولو شی رو چمنا و احمد بگه پاشو دیر شده و تو زیر بار نری
قربوس بشم خدا رو
چرت بعد از نهار چه حالی میده
ممد آبگوشتی
دوتا دیزی
دوتا نون بربری…!
دوتا دوغ
بگیری و برید تو پارک و زیر سایه درخت بشینی و بزنی به بدن و همون جا ولو شی رو چمنا و احمد بگه پاشو دیر شده و تو زیر بار نری
قربوس بشم خدا رو
چرت بعد از نهار چه حالی میده
یه وقتایی یه سگ اینقدر برات عزیز میشه
که کل روز تمام فکرت رو درگیر میکنه
واقعا موجود عجیبیه
…
فردا لوسی خانوم ما عمل داره
دعا کنید براش
خب …
عشق این دوره زمونه و سوختگی و پارگیش این چیزا نیست ….!!
بهله …
نیست دیگه حتما…
میگردم و اگه چیز دیگه ای پیدا کردم میام مینویسمش اینجا …
نمیدونم…
شایدم زمانی که پخته تر شدم نظرم برگرده …
خدا رو چه دیدی …
شاید دیدی خودمون یه هو رفتیم و عاشق و دلباخته شدیم …
باور کن …
احتمالش هست …
…….
…………………
….سهیل.
….
……..
پ.ن: ;;) 😀 ……….
اول یه دور خیز ….
بعد باید دو دستی شیرجه زد توش…
دیدم بعضی ها هم که خیلی عجله دارن با کله و بعضی ها هم روم به دیوار با پشت شیرجه میزنن که خطر سوختگی و بعضاً پارگی هم داشته …!
بعدش باید غوطهور شد…
هه …!
البته زیاد طول نمی کشه تا بفهمی که هیچ خبری نیست توش …
اون وقت نوبت دست و پا زدن و شنا کردنه تا شاید برسی به یه ساحلی و …
نمیدونم شاید اندکی آرامش ….
…………..
پ.ن:یادته رفیق….؟
پ.ن:برام از عشق بگو …!
…..
………………..
یکی بود که شبیه من بود …
همش می خندید …!
هه …
میدونم …
یا نداشته…
یا نمیدونه که داره …
یا کنده شده …
….
پ.ن:
یکی که شبیه من بود …
……….
……………………….
….سهیل.
عطر زن یعنی …
همین لعنتی ای که بعد از رفتن دختر همسایه …
در آسانسور می ماند و…
افسوس تلخ من که هیچ وقت چهره اش را نگاه نکرده ام …
و فکر میکنم احمق تر از این حرفاست …
که با کفشهای چکمه ای و نوک تیز و پاشنه دارش عطر قرمز میزند …
چون که میداند خوب به یاد آدم می ماند ….
……..!!
عطر زن یعنی …
همین هایی که هر سال تو این ولنتاین فروشی های عشقولانه …
زده 2 تا بخر و 3 تا ببر …
و فکر کردن به احمقی که …
فکر میکند با این عطر خوشگل می شود …
به احمقی که با این عطر می خندد …
عشق میکند …
زندگی میکند …
و آخر شب می خوابد …
….
…………….
درست یادم نیست …
سوم دبستان بودم یا چهارم …
اما یه همچین روزایی بود …
هه آره …
با چندتا از بچه های کلاس شروع کردیم به تزئین کلاسمون ….
یادمه تو 25 تا کلاس ، کلاس ما اول شد و بهمون جایزه هم دادن …!
گروه سرود داشتیم و از یک ماه قبلش تمرین می کردیم برای همچین روزایی …!
” هوا دلپذیر شد ،گل از خاک بردمید ….پرستو به بازگشت زد نغمهء امید …”
و امروز ….!
هر وقت ازم سوال میشه اگه برگردی به گذشته با همین تفکرات امروزت چی کار می کردی …؟
صد در صد جواب میدادم هیچ وقت حماقتهای کودکانه انجام نمیدادم …
هیچ وقت کاری نمی کردم که یه همچین روزی افسوس بخورم از کارم …
……..
……………………..
…………..
امروز …
نذری …
شُله زرد…
هر کسی تو حال و هوای خودش بود و با دنیای خودش حال میکرد….
و من به این زردی شُل فک می کردم که موقع هم زدن یکی اسم علی توش دیده بود و یکی الله و یکی قسم جون مادرش رو می خورد که محمد رو دیده ….!!
…….
………………….
…سهیل.
فکرم رو به خودش مشغول کرده …
تمام این سالها …
…..
راحت باش…
هر وقت ازت سراغم را گرفتن بگو : …
سهیل…..هه ….زمانی با من بود …
…..
یادم است که می گفت آغوشم همیشه باز است …
اما خدا میداند برای چه کسی …
………
………………………..
………………
هه…
میشینه اون ور …
منم اینور…
میگه بازی کنیم …..
“سنگ کاغذ قیچی …”
میگه تو کاغذ شو …من قیچی…
میخندم …
و اون عشق میکنه …
…با خرت خرت پاره شدن کاغذ ….
….
………………
……..