به خیلی چیزا فک می کنم …
به آدمای دور و برم …
به نامردی هاشون …
باه بایی میگه :هیچ وقت نگو نامرد …
– دور و برت کلی مرد هست …
تو مدرسه داستان مردی رو خوندیم که با اسب آمد …
آره درسته …
تو زندگیم اسب زیاد دیدم … ولی هیچ مردی رو ندیدم …؟!
هر وقت که هوا بارونی میشه …
میرم دم پنجره و خیره میشم به خیابون …
اما بازم هیچ کی ،مرد زیر بارون اومدن نیست …
همشون مثه قصه های ماه مان بزرگ و حرفای آقای تربیتی و دختر زینت خانوم خیالی و دروغن …
به این چیزا که فک می کنم …
دلم میگره و غصه دار میشم …
به خودم شک می کنم …
باه بایی همیشه میگه تو خیلی مردی …
ولی میترسم که منم نامرد شم …
نامردی کنم …
و شک می کنم به باه باییم…
که نکنه دروغ گفته باشه …
…………
……………………
…… سهیل .