نصف شب بود….
هنوز تو خیابون تلو تلو می خوردم…
نمیدونم باس خاطر بی خوابی دیشب بود یا عرقه کار خودشو کرده بود…
عادت نداشتم به بد مستی…
یه سیگار تو دستم بود که میرفت عمرش تموم شه….
یه زنه روسپی اومد جلو وگفت:…
– سیگار داری…؟
هم سیگار داشتم هم ادب ….
اما نمیدونم چرا دومیش یادم رفتو اولیشو که در حال تموم شدن بود و دادم دسش…
نگاهی بهم انداختو وگفت:
– خونه ،عرق،…جوره…؟
اولیو و دومیشو داشتم …
سومیشم داشتم…. جوونمردیو میگم….
اما باز نمیدونم…
شاید به خاطر مستی زیاد سومیشو یادم رفتو سرمو تکون دادمو گفتم:…
– دارم….
راه افتادیمو رفتیم….
فرداش دیگه هیچی نداشتم…..
….
نصف شب …
هنوز تو خیابون تلو تلو می خوردم ….
عادت کرده بودم به بد مستی …
یه زن روسپی اومد جلو …
…
…..
…….. پنجره تنها .
یک جوری بود!!!!! شده بود مثل اون داستان خلا من !!!! دقیقا حسم این روزا همین بد مستی و نبودنه!!! نکته داشت!!! نوشته خودتو می گم!!!
سلام عليكم
در مورد اين پست نظري ندارم
اما در مورد پست قبلت ……… بازم نظر چنداني ندارم فقط اگه چيزي حاليت باشه به زور به جايي مي رسي من كه اينو هر روز دارم به چشم مي بينم
كاري نداري
شاد باشي از ظهور مولا
يا علي
سلام
اووووووووهههههه
خيلي وقته كه نيومده بودم
همشو خوندم
اتفاقات متنوعي توي اين مدت رخ داده بود … نه؟
بابت اون سرپرسته كه اصلا نگران نباش
جايي پيدا كن كه غير اين باشه
اصلا همه جا شايسته سالاريه!!!!
ما هم اينجا زياد داريم از همين نوع
در مورد اون رفيق… خوشحالم كه داريش . اون كه هيچ وقت رهامون نمي كنه… مراقب باشيم كه ما ازش دور نشيم و اونو يادمون نره
دلت هميشه سلامت