17 thoughts on “Inheritance

  • نوامبر 13, 2010 at 9:13 ب.ظ
    Permalink

    میراث های من همه یک طرف و …
    ….!!
    البته که تو یه چیز دیگری …!

    Reply
  • نوامبر 14, 2010 at 12:25 ق.ظ
    Permalink

    سلام داداشی. آپم بدو بیا :y: راستی غیر از اینایی که گفتی خیلی چیزای دیگه هم ارثی هستن مثل …. بیخیال شایدم نباشن و من اشتباه میکنم.بیا منتظرم.

    Reply
    • نوامبر 14, 2010 at 2:55 ق.ظ
      Permalink

      خیلی چیزای دیگه هم ارثیه رها جان ….بهله …من این چنتا رو بهونه مطلبم کردم ;;) …وگرنه ما سرشاریم از ارث …. >:D< 🙂

      Reply
  • نوامبر 14, 2010 at 7:30 ق.ظ
    Permalink

    من شرمنده ام … من عذر ميخوام…. من از همه حضار معذرت ميخوام كه نميتونم خودمو كنترل كنم …
    وااااااااااااااااااااايييييييييي! داداشي منو ببينننننننننن. ماشاااااااااااء الله به اين مهندس!
    هزار ماشاء الله….. := :love:
    ميگم از بين اين چيزاي ارثي كه نام بردي ريزش موهه عجيب خوشتيپت كرده ها!
    جان خودم راست ميگم سهيل!! :d

    Reply
  • نوامبر 14, 2010 at 7:33 ق.ظ
    Permalink

    بابا تو رو خدا يه ذره كمتر مرموز بنويس!!
    ماها كه زير ديپلميم چه گناهي كرديم خب كه نمي فهميم!! :ad
    حالا اين«ايشون» كه علاوه بر ريزش مو و قندخون و سنگ كليه ارثي هستند كي ان؟! :i

    Reply
    • نوامبر 14, 2010 at 1:18 ب.ظ
      Permalink

      :y: :y: :y:

      Reply
      • نوامبر 15, 2010 at 8:03 ب.ظ
        Permalink

        باااااااشه!! حالا هي سوت بزن!!
        ما كه بالاخره مي فهميم اين ارثيه محترم كي هستند!!!
        وايسا حالا!!! :d

        Reply
  • نوامبر 14, 2010 at 5:40 ب.ظ
    Permalink

    شاید باور نمکنی و فکر کنی اینو میگم که یه چیزی گفته باشم
    ولی باور کن نوشته هاتو دوست دارم
    با همه ی نوشته ها فرق میکنن
    همشون حس دارن و حرف…
    حرفهایی که مبهمن و قشنگ
    سهیل عزیز ممنون که به کلبه ی بوریایی من اومدی
    باور کن همیشه یادتم
    که اگه نبودم برات میل نمی زدم

    Reply
  • نوامبر 14, 2010 at 5:43 ب.ظ
    Permalink

    خیلی وقتا با خاتون شرقی یادت می کنیم
    هروقت اسم سهیل میاد یاد اون روزی میفتم که یه پسر شاد شاد و فوق العاده مودب و مهربون و دیدم
    با همون لبخند همیشگی و دوست داشتنی
    نمی دونم چم شده
    بازم رفتم به گذشته
    راستش دوست داشتم اینارو بهت بگم

    Reply
    • نوامبر 17, 2010 at 12:42 ب.ظ
      Permalink

      یادش بخیر اون روز ….مرسی از لطفت ….
      از خاتون شرقی چه خبر ….؟
      واقعاً یاد اون روزا بخیر …
      همیشه باید این جمله ها رو تکرار کنم … عجب حس مشترکی داریم همه….
      ولی باز هم ممنونم ازت … :=

      Reply
  • نوامبر 14, 2010 at 5:45 ب.ظ
    Permalink

    در دلم بود که بی دوست نباشم هرگز
    چه توان کرد که سعی من و دل باطل بود

    Reply
  • نوامبر 16, 2010 at 11:28 ب.ظ
    Permalink

    نمیدونم خاله صبا رو یادت هست 🙂

    Reply
    • نوامبر 17, 2010 at 12:37 ب.ظ
      Permalink

      یادم هست ….راستی چی شد یادی از ما کردی …؟

      Reply
  • نوامبر 17, 2010 at 11:07 ق.ظ
    Permalink

    بازم سلام داداشي من!
    عيدت مبارك باشه!
    از خدا ميخوام هر روز وشب واست عيد باشه و پر از شادي و سلامتي.
    راستي يه چيزي رو دقت كردي؟! اينجا قديميا دوباره دارن جمع مي شن!…
    چه اتفاق خوبي، اينطور نيست؟! :=

    Reply
    • نوامبر 17, 2010 at 12:45 ب.ظ
      Permalink

      مرسی بهارم …. عید شما هم مبارک …منم از خدا همیشه می خوام هر لحظه برات عید باشه و هر ثانیه برات پر از شادی و سلامتی ….
      بهله ….
      خیلی خوبه که دوستا و رفیق های قدیمی دوباره داریم پیش هم جمع میشیم ….
      واقعا از این موضوع خوشحالم ….احساس خیلی خوبی دارم …. :love: :y: 😀

      Reply
      • نوامبر 17, 2010 at 4:34 ب.ظ
        Permalink

        خيلي جالبه!!! 😕
        اين كامنت رو قبل از اينكه كامنت تو رو تو بلاگم بخونم گذاشتم!!!
        مطمئنم باور نمي كني!!! درست همون حرفي رو زده ام كه تو 5 ساعت قبلش زده اي!!
        واقعاً اگه به اين نمي گن تله پاتي و نزديكي دلها، چي ميگن؟!! 😕

        Reply
  • نوامبر 18, 2010 at 12:59 ق.ظ
    Permalink

    داشتم آرشیو رو زیر و رو میکردم دیدم چقدر دلم تنگ شده برات .آدرس قبلیت رو داشتم و به اینجا رسیدم …خیلی دلم میخواد بدونم کجایی و چه کار میکنی …خیلی سال از اون موقع ها گذشته .ممنون از محبتت عزیزم

    Reply

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *