بناگوش

اونا که منو می خوان …
نمیدن فرصت به من …
شبا رو ول کن دیگه…
صبح به صبح …
بعد از خواب …
سه بار پشت سر هم میگی:
… اونا که منو می خوان …
… نمیدن فرصت به من …
بعد دستو صورتت رو میشوری و لبخند میزنی به آدمای دور و برت …
خیلی شیک و قشنگ …
و شروع می کنی یه روز جدید …
یه روز جدید با طعم کله پاچه ….
اونم فقط از شاخ طلا …
…..
………………
…. سهیل .

دیشب

دیشب …
کم اورد …
زد تو سرش …
بعدش رفت …
…..
…….
دیشب کم اورده بود …
خسته بود …
رنگش پریده بود …
زد  تو سرش …
بعدش رفت …
…..
………
دیشب ناراحت بود …
دیشب غمگین بود …
فشار زیادی رو شونه هاش بود …
نگران مادرش بود …
کسی درکش نمی کرد …
دستش خالی بود …
احساس تنهایی می کرد …
مشکلات زیادی داشت …
صبر و تحملش یه لحظه تموم شد …
کم اورد …
زد تو سرش …
بعدش رفت …
………
……………….
……

Cart

بعد اون جریان …
دست دخترک رو گرفتم و کشیدم و کشیدم…
یه کم مونده بود به مقصد یا شایدم مقصود …
حوصله‌ش سر رفت و بی‌تابی کرد…
نمی دونم …
شاید هم خواب یه ماهی دیده بود ….
…….
چرخ گاری در رفت ….
اسب رم کرد ….
گاریچی سیگار دیگری کشید…
و دخترک رفت که رفت….
……
ما ماندیم و اندازه بیست و چند سال دیگر صبح به‌خیر …
که هر روز سهم همسایه‌ها را ازش می‌پردازیم و با لب‌خند …
طلوع خورشید را در امتداد بزرگ‌راه تماشا می‌کنیم ….

……………
………..

Hypnotic

به همه‌ نشونی تو رو دادم…
اما …
باز تو گم میشی …
با این که شبای من بخیر نمیشه …
با این که منو به گم شدن تو خواب متهم میکنی …
اما باز تو گم میشی …
تو شلوغی شهر …
تو صدای بوق و دود و گاز ماشین …
تو نگاه گرم من …
…..
…………
بدیش میدونی چیه …؟
این که تو بلدی برگردی و ….
من مطمئن نیستم که پیدات کنم …
…..
……………
….. سهیل .

قسمت

دیروز احساس کردم دیگه امیدی نداره …
تو نگاهش یه دنیا حرف بود …
…………
راستش رفیق …
برای کشتن یه پرنده فقط کافیه بالهاشو بچینی …
………
آخ سهیل…
سهیل چقدر سخته دیدن یه آدم که دیگه هیچ امیدی نداره …
……
………..
……..

دایره

اولش سخته …
آخرشم تلخه …
فقط می مونه وسطش …
خب …
تو الآن وسطشی و منم همین طور …
میگم تا دیر نشده بیا از وسط به دو طرف دور شیم از هم …
این جوری هم از تلخی آخرش کم میشه و هم …
سختی اولش کم کم یادمون میره …
به هر حال بازم یه روزی یه جایی همدیگرو می بینیم دیگه…
مگه نه …؟
…………
……………………
……… سهیل.

عشق پر زده

کاش بودی و می دیدی …
تو فقط رفتی …
گریه ها رو …
اشک ها رو …
زجه ها رو ….
ندیدی و رفتی …
آخ که چقدر من تلاش کردم …
چقدر التماس کردم …
چقدر خواهش کردم از بابام تا قبول کنه …
اما تو بی معرفت هیچی رو ندیدی …
من فقط به عشق تو همه این کارا رو کردم …
خب لااقل می گفتی که دوست نداری …
نامرد کاش از اول می گفتی …
الان 20 سال از اون روز می گذره ….
و من …
هنوز موندم که چرا تو بستنی ممد قاسمی رو از یخمک من بیشتر دوست داشتی ….؟!؟
……….
…………………..
………….. سهیل

تولدم

به سنی رسیدم که می تونم یه شبه همه اون چیزایی رو که داشتم رو بدم بهت …
گم که شدی ….
می تونم بگردم و پیدات کنم …
صدام بلند تر شده …
می تونم دیگه از دور صدات کنم …
زورم اینقدر زیاد شده که بتونم دستاتو محکم بگیرم که جایی نری …
می تونم بفهمم یه عالمه تا دیگه هر وقت که می خوای یه چیزیو تعریف کنی هزار بار نگی….
 " فهمیدی …؟ "
یاد گرفتم که موهامو کوتاه کوتاه کنم تا کچلی اینجای سرم زیاد معلوم نشه …
الآن دیگه به سنی رسیدم که می تونم زیر بارون تنهایی قدم بزنم و به هیچ دختر بی چتری نگاه نکنم تا دلم براش بسوزه …
می دونی رفیق …
من دیگه می تونم رو حرفام وایسم …
من چند روز پیش به سنی رسیدم که می تونم یه شبه همه اون چیزایی رو که داشتم بدم بهت …
همشون….
…………….
………………………….
………. سهیل .