از بچهگی عادت نداشتم بشینم و ستارهها رو بشمارم …
اما میدونستم آدمای بیکاری پیدا میشن که …
شونصد و هشتاد و نه یا شیصغد و نود و پنج…
… تو که خوابیدی ….
به هر حال آخرش رو …
…..بی خیال …
اگه بیدارت کنم و ازم بپرسی …
شونصد و هشتاد و نه بود یا شیصغد و نود و پنج …
بعد من هاج و واج بمونم …
اونوقت فکر میکنی که تمام شب داشتم تو رو نگاه میکردم…
اونوقت میفهمی که تمام شب داشتم تو رو نگاه میکردم…
اونوقت تو هم دیگه نمیخوابی…
و شروع میکنی به شمردن ستارهها…
یا شایدم ستاره هات ….
………
………………………..
……
پ.ن : دیشب خواب دیدم کلاغا دارن از سرما یخ می زنن و می افتن رو زمین ….!
بودیم و نبود
بچه بودیم ، کلی دریا بود …
بزرگ تر شدیم ، دیگه دریایی نبود …
بچه گی ها دلتنگی نبود ، ولی دریا بود …
بزرگ تر شدیم ،دلتنگی هست و دریایی نبود …
و ما بودیم …
و کلی قدم زدن های کنار دریایی…
که نبود …
………
……………………
….. سهیل .
دعا
خدایا …
من را به بزرگی چیزهایی که دارم آگاه و راضی گردان …
تا کوچکی چیزهایی که ندارم …
آرامشم را برهم نریزد ….
……..
………………………
پ.ن : ماجون ، مادربزرگم بود که ظهر عاشورای امسال برای همیشه از پیشمون رفت.
…… ماجون ……
خوابیدی بدون لالایی و قصه …
بگیر آسوده بخواب بی درد و غصه ….
……
2 هفته گذشت …
هنوز باور کردنش سخته …
هی می گم خدایا کاش همش یه خواب باشه …
ولی …
ماجون حالا دیگه 2 هفته ست که آسوده خوابیده و …
….
ماجون …
آره ماجون دیگه بیدار نمیشه …
……
…………………..
…… سهیل .
…..
نه …
نمی تونم …
دلم نمیاد بگم که رفت …
برای همیشه رفت …
خدایا …
خدایا …
این رسم زمونت چقدر تلخه …
….
…………….
…..
27
شب …
تا صبح …
یه دم …
سقف چشمانش چکه می کرد …
….
………………..
…… سهیل .
29
همه باباها آرزوی خوشبختی بچه هاشون رو دارن …
باه بایی منم همین طور …
من خوب میدونم آرزوش دیدن من تو کت و شلواره دومادیه…
اما نمی دونم چرا من خوشبحتنی رو تو آرزوهام می بینم …
و تو هیچ کدومشون هم کت و شلوار تنم نیست …
نمیدونم مشکل از لباس پوشیدن منه …
یا از آرزوهام …
ولی ….!
بی چاره آرزوهای باه باییم ….
….
…………………………..
…. سهیل .
در گوشی
یواشکی فقط در گوشش گفتم …
شوکه شد …
فک کنم تو گلوش گیر کرد …
کلی سرخ و سفید شد …
ترسیدم خفه شه …
از دست بره …
این شد که پشت پا زدم به حرفم …
خدا رو شکر که تف کرد همه چیرو …
بنده خدا …
بد جوری حرفم تو گلوش گیر کرده بود …
……..
…………………….
………سهیل .
شب بود
یکی از آرزوهام رو از جیب عقب شلوارم در میارم و میدم بهش …
اونم تمام دنیاش رو از جیب بغل شلوارش در میاره و میذاره گوشه لبش …
از جیب جلوی کاپشنم فندکم رو در میارم براش …
دنیاشو روشن می کنه …
لبخند می زنم …
لبخندش…!
بوی آلبالو می داد …
……..
………………..
………سهیل.
آدم خوار
خب …
من که از همون اولشم گفته بودم تو این جزیره جز آدم خوار ، آدم دیگه ای پیدا نمی کنی …
چقدر گفتم تو هم بخور …
لج بازی کردی و گفتی : می گردم تا یه آدم نخوار پیدا کنم …
حالا یه نیگا به خودت بنداز …
دلت …
قلبت …
عقلت …!!
روحت …
همشون خورده شد و رفت پی کارش …
هه ….
مونده برات همین یه ذره جسم خسته …
که اونم …
…….
………………
که ….
….
…….. بذار ببینم …
………………………….!!!
…
…….
بهله …
که ….
اونم خورده شد و …
رفت …
……………….
……………………………..
……. سهیل .