من شدم جنگل …
تو شدی کلاغ …
برای تو …
از من کلی مترسک ساختن …
تا حال کنی با نوک زدن تو چشاشون و سر گرم بشی رفیق …
و خدایی که از اون بالا مهربونی می کرد …
همه چی خوب بود …
کارمون که تموم شد … وقتی که خسته شدیم از همدیگه …
من میشینم خاطرههای مترسک کشیت رو مینویسم …
تو هم فرار کن و برو یه جایی دور …
دور به فاصله من تا خدا …
موقع تنهاییبشین با خدا سیبزمینی پوست بکن …
منم هر از گاهی بهتون نگاه میکنم …
به تو که چقدر نامردانه پوسته سیب زمینی ها رو میکنی…
به خدا که خیره شده به سیبه زمینی ها …
و منی که هنوز تو فکر سیب گاز زده ی روی زمینم …
که چرا باغچه ی ما سیب نداشت …!
هه …!
یادمه بچه که بودیم پشت شهرمون یه جوب آب بود …
یادمه یه بار من از روش پریدم...
یادمه تو نپریدی و گفتی که میری به مامانم میگی که من پریدم …
یادمه دیگه هیچوقتبه شهرمون بر نگشتم …
یادم نیست ترس بود از مامان یا نفرت از تو یا بیحوصلگی مفرد …
یادمه گفته بودی چشم ها را باید شست ….
یادمه چشمام رو شستم ، تو رو جور دیگه ای دیدم ….
آخرین باری که به شهر برگشتم همین چند وقت پیش بود …
حوصلهام خیلی سر رفتهبود …
تو شهر غریب بودم …
همه چیز عوض شده بود …
توام هر چی گشتم پیدات نکردم …
آخر موقه برگشت جوبو دیدم …
البته دیگه جوب نبود…
روش قبرستون ساخته بودن …
قبرستونی که پر از شقایق بود …
…
…..