بعد اون جریان …
دست دخترک رو گرفتم و کشیدم و کشیدم…
یه کم مونده بود به مقصد یا شایدم مقصود …
حوصلهش سر رفت و بیتابی کرد…
نمی دونم …
شاید هم خواب یه ماهی دیده بود ….
…….
چرخ گاری در رفت ….
اسب رم کرد ….
گاریچی سیگار دیگری کشید…
و دخترک رفت که رفت….
……
ما ماندیم و اندازه بیست و چند سال دیگر صبح بهخیر …
که هر روز سهم همسایهها را ازش میپردازیم و با لبخند …
طلوع خورشید را در امتداد بزرگراه تماشا میکنیم ….
…
……………
………..