من رو تختخواب
خداهه در حال نهار درست کردن
لوسی پایین تخت داره پاهاشو که از سر شیطونی یه کم زخم شده رو لیس میزنه
ابی داره میخونه :” پونه می ریخت تو دامنش تا مادرش چادر کنه…..”
گوشیم از دسترس خارج
عیال با کابل گوشیش ور میره و هعی میگه چرا شارژ نمیکنه و من باید برم دوباره معجزه ای بکنم تا شارژ بشه و …
اووووووم
همین الان یه هویی…
:*