عجب دنیایی …
هر چقدر که بزرگ تر می شی میتونی اون روی سکه زندگی رو بهتر ببینی …
و ای کاش کور بودی و نمی دیدی …
………
چشمام رو می بندم ….
یه نفس عمیق می کشم …
هوا پر از بوی سیگار و ادکلن و الکله…
یکی داره بلند بلند به سوتی یکی دیگه می خنده …
یکی پیک آخرو میره بالا به سلامتی کسایی که جاشون خالیه …
یکی نداشته های زندگیشو که حالا بهش رسیده رو با حسرت برا بقیه تعریف می کنه ….
چند نفر دارن حکم بازی می کنن که یکیشون انگار لایی کشیده و بقیه فهمیدن …
یه عده نشستن و با دید سیاسی شون دارن در مورد هک کردن کارت سوخت صحبت می کنن …!
حوصله گوش دادن به چرت و پرتاشون رو ندارم …
باز یه نفس عمیق می کشم …
کسی طرفم نمیاد …
هر کی مشغول کار خودشه …
چشمام رو باز می کنم ….
کلی آدم اینجاست ….
زن و شوهر و دختر و پسر و ….
از خیلی هاشون بدم میاد …
از زندگی هاشون … از برخورداشون … از ریا کاریاشون ….
هی …
نمیدونم اونجا چی کار می کردم …
اما چند ساعتی مجبور بودم اون جمع رو تحمل کنم …
شب موقع برگشت به خونه ….
یه سوال خیلی عذابم داد …
….
که آیا …
من با اینا نسبتی دارم …؟!؟
…….
………………………..
…………. ماهزاده .
Author: mahzadeh
No Problem
خب سایت داری هم مشکلات خودش رو داره …
یه هفته نبودم هم پهنای باند سایت تموم شده بود و هم هاست سایت …
تو همین گیر و دار تمام کامنت های سایت هم پاک شد که از این بابت خیلی ناراحت شدم …
امیدوارم از این مشکلات دیگه پیش نیاد و این هکرای عراقی هم برن به فکر کشور خودشون باشن …
بهله …
FORGIVENESS
دارم فک می کنم از چه چیزایی میشه گذشت …
از مادیات … از غرور … از دوست … از خانواده …از داشته ها … از خود …. از …
از خود …!!
تا حالا چند بار از خودم گذشتم ….؟!
نمیدونم …شاید هیچ وقت پیش نیومده که از خودم بگذرم …
یا شایدم من اصن اهل این صحبتا نیستم …
این روزا خیلی به این چیزا فک می کنم …
همه چیه زندگی شده سانسور …
چقدر میشه همینی که هستیم باشیم …!!
اصن میشه همینی که هستیم باشیم ….؟
نمیدونم …
اصن زندگی ارزش این حرفا رو داره …!؟
یاد حسین پناهیی بخیر …
……
نیستیم …
به دنیا می آییم …
عکس یک نفره می گیریم …
بزرگ می شویم …
عکس دو نفره می گیریم …!
پیر می شویم …
عکس یک نفره می گیریم …
وبعد …
دوباره باز …
نیستیم…
…….
اینم مثل خاطرات خوب و بد …
خواهد گذشت ….
نمیدونم ….
امشب اگه تو خیابون یکی ازم بنزین بخواد …
حاظرم از سهمیه بنزینم چند لیتر بهش بدم …
یا …
NOSTALGIC
روزگار عجیبی ست …
و چه زود می گذرد …
و باز دلمان تنگ میشود …
این ترم هم تمام شد …
خیلی ها رفتن …
مجتبی … محمد … هادی … رامین …
و …
رضا هم …
دلمان تنگ می شود برایشان …
خاطره ها بسیارند …
شیرین و گاهی تلخ …
زندگی زیباست و بی رحم …
بهله …
میدانم …
که این نیز خواهد گذشت …
و ما دلمان باز هم …
گاه و بی گاه …
تنگ می شود …
……………….
………………….
…….
….
یکی دیگه بخوابم و بیدارشم آپدیت می کنم …
……
…………….
MISTAKE
آخه باه بایی ما اگه شانس داشت که …
فک کن …
ساعت 9 صبح …
آغاز یه روز زیبا …!
با کلی شور و شوق …
یه موزیک لایت …
یه سبقت از سمت راست …
یه دفهه …
به سرعت برق …
تو آینه …
یه زانتیا پشت سر …
دستی که اومده بیرون با یه تابلو ایست قرمز …
کلی خواهش …
یه ربع بهد …
تو پارکینگ بابایی …
خیلی شیک و قشنگ …
یه قبض میدن …
یه صدای خشن و بم ….
به سلامت …
………….
………………………
……………. سهیل .
TUESDAY
لعنت خدا …
به این …
سه شنبه ها …
………..
………………….
THOUGHTS
من شدم جنگل …
تو شدی کلاغ …
برای تو …
از من کلی مترسک ساختن …
تا حال کنی با نوک زدن تو چشاشون و سر گرم بشی رفیق …
و خدایی که از اون بالا مهربونی می کرد …
همه چی خوب بود …
کارمون که تموم شد … وقتی که خسته شدیم از همدیگه …
من میشینم خاطرههای مترسک کشیت رو مینویسم …
تو هم فرار کن و برو یه جایی دور …
دور به فاصله من تا خدا …
موقع تنهاییبشین با خدا سیبزمینی پوست بکن …
منم هر از گاهی بهتون نگاه میکنم …
به تو که چقدر نامردانه پوسته سیب زمینی ها رو میکنی…
به خدا که خیره شده به سیبه زمینی ها …
و منی که هنوز تو فکر سیب گاز زده ی روی زمینم …
که چرا باغچه ی ما سیب نداشت …!
هه …!
یادمه بچه که بودیم پشت شهرمون یه جوب آب بود …
یادمه یه بار من از روش پریدم...
یادمه تو نپریدی و گفتی که میری به مامانم میگی که من پریدم …
یادمه دیگه هیچوقتبه شهرمون بر نگشتم …
یادم نیست ترس بود از مامان یا نفرت از تو یا بیحوصلگی مفرد …
یادمه گفته بودی چشم ها را باید شست ….
یادمه چشمام رو شستم ، تو رو جور دیگه ای دیدم ….
آخرین باری که به شهر برگشتم همین چند وقت پیش بود …
حوصلهام خیلی سر رفتهبود …
تو شهر غریب بودم …
همه چیز عوض شده بود …
توام هر چی گشتم پیدات نکردم …
آخر موقه برگشت جوبو دیدم …
البته دیگه جوب نبود…
روش قبرستون ساخته بودن …
قبرستونی که پر از شقایق بود …
…
…..
فقط یه چیزی ازت میخوام
فقط یه چیزی ازت می خوام …
فقط یه چیزی …
منو شرمنده نکن …
نذار یه عمر تو حسرت زندگی کنم …
به بزرگیت و کرمت قسمت میدم …
……………
………………….
….
DUBIETY
به خیلی چیزا فک می کنم …
به آدمای دور و برم …
به نامردی هاشون …
باه بایی میگه :هیچ وقت نگو نامرد …
– دور و برت کلی مرد هست …
تو مدرسه داستان مردی رو خوندیم که با اسب آمد …
آره درسته …
تو زندگیم اسب زیاد دیدم … ولی هیچ مردی رو ندیدم …؟!
هر وقت که هوا بارونی میشه …
میرم دم پنجره و خیره میشم به خیابون …
اما بازم هیچ کی ،مرد زیر بارون اومدن نیست …
همشون مثه قصه های ماه مان بزرگ و حرفای آقای تربیتی و دختر زینت خانوم خیالی و دروغن …
به این چیزا که فک می کنم …
دلم میگره و غصه دار میشم …
به خودم شک می کنم …
باه بایی همیشه میگه تو خیلی مردی …
ولی میترسم که منم نامرد شم …
نامردی کنم …
و شک می کنم به باه باییم…
که نکنه دروغ گفته باشه …
…………
……………………
…… سهیل .