بخیر …
یادش …
دست تو دست هم …
زیر نم نم بارون …
قدم میزدیم تو کوچه پس کوچه های خیال …
فک کنم پاییز بود …
من هنوز پشت لبم سبز نشده بود و …
تو هم هنوز قدت به طاقچه خونتون نرسیده بود …
باد میومد …
برگای درختا انگار می رقصیدن زیر پاهامون …
مانند آهویی زیبا می دویدی و من به دنبال تو مثل صیادی در پی شکار …
قایم بوشک بازی کردیم …
تو چشم گذاشتی و من قایم شدم و زودی پیدام کردی …
تو زرنگ تر از من بودی همیشه …!
نوبت من شد …
چشمام رو بستم و تو قایم شدی …
1…
2…
3…
اومدم…..!
دنبالت گشتم …
گشتم و سیبیلام در اومد …
گشتم و موهام ریخت …
گشتم و پیدات کردم …
خوشحال بودم …
فک کنم خوشحال نشدی و یا شایدم نشناختی منو …
ولی پدر سوخته چه قدی کشیده بودیا …
راستی دستات …!
وقتی که قایم شدی چیزی تو انگشت یکی مونده به آخر دست چپت نبود ….
ولی …!
….
………..
هه …!
بخیر…
یادش …
………………
……………………………..
…..سهیل .
Author: mahzadeh
یکی هست همیشه
آتیش گرفتیم …
سوختیم …
بارون گرفت …
آب خاکسترمون رو با خودش برد …
تنها شد …
نشست پای دنیای خودش …
صفحه فیس بوکش رو باز کرد …
تغییر داد …
“مجرد — در جستجوی دوستی ”
…….
…………………
…سهیل.
اون یه دونه پیش منه
اجازه آقا …
آقا به خدا ما حرف بد نزدیم…
آی…آقا اصلا نمی دونیم این حرفا یعنی چی…
آقا….آقا ما به جون مادرمون….به خدا ….
آقا آی….
آخ…بابا توروخدا…آقا…
…..
………….
_برگشت خونه …
چشماش …
آسمون …
خدا هنوزم از اون بالا مهربونی می کرد …
../
سهیل.
بخشش کار ما نیست رفیق
یکی خیلی عارفانه میره مسجد و شروع میکنه به خوندن جوشن کبیر ….
دعایی می خونه که حتی نمیدونه در مورد چیه و چی گفته شده توش …
قرآن به سر می گیره …
دم سحر هم که میاد خونه با چشمای قرمز که معلومه خیلی تلاش کرده تو شب قدر …
و یکی دیگه …
تو اتاقش رو تختش دراز می کشه …
رو به پنجره و ستاره های آسمون …
خیلی ابله و کودکانه دعا میکنه …
برای همه به غیر از خودش …!
هه ….!نه !……..جوشن کبیر بلد نیست … معنیش رو هم نمیدونه ….
قرآن به سرش هم نمی گیره …
مرتیکه ابله …!
سحر هم یه لیوان شیر و چند تا خرما …
بعده نمازش …
میره رو همون تخت و زیر همون آسمون و ستاره هاش …
میره تا چند ساعتی بخوابه …
…….
………………….
………..سهیل .
54
وقتی تمام حس های مشروع و نامشروع بشر رو کشف کردن …
یه حسی پیدا شد که هیچ مرزی براش نبود…
هم مشروع بود و هم نامشروع و قابلیت تبدیل شدن به هم رو داشتن …
اسمش رو گذاشتن “دوست داشتن” …
و سر آغازی شد برای بدبختی و موفقیت بشر …
البته هیچ ربطی به من نداره ها …
همین جوری گفتم ….
بنده سعی می کنم و کردم که بیشتر دوست داشته بشم تا دوست داشته باشم ….
گناه و صواب مشروعیتش هم گردن دوست دارنده ها …
البته…!!
باز هم استثناء پیدا میشه ….!
…….
……………….
پ.ن:باه بایی بزرگه رفته خارجه و ما جو گیر و دلتنگیم ….
پ.ن:………..سهیل.
مهمونی
میگه : روزه میگیرم …اما اگه یه وفت تشنه و گشنه شدم می خورما ….!
میگه : سهیل …. تو رو خدا روزه نگیریا …لاغر میشی …اصن من از این لاغر تر خوشم نمیاد …!!
میگه : کاش ماه رمضون تو تابستون تا اذان ظهر بیشتر نبود …
میگه : اصن یعنی چی روزه گرفتن … میدونی چقدر برای بدن همین آب نخوردن مشکل ایجاد میکنه …؟
میگه : هر کی یه اعتقادی داره … من که خدا رو تو قلبم پیدا کردم و خدای من دوست نداره من روزه بگیرم…
میگه : هه …! روزه ای سهیل …!! هه هه …!!! بابا ما رو هم دعا کن … هه….!
میگه : تا الآن که ساعت 3 ظهره و 5 ساعت دیگه داریم تا افطار ،فقط تشنه شدم … همین …
میگه : من که تا ساعت 1 ظهر خوابم … فقط 7 ساعت می مونه تا افطار که اونم مشکلی ایجاد نمیکنه …
میگه : ما که 30 سالمونه و هنوز به سن تکلیف نرسیدیم …
خلاصه اینکه هر کی یه چیزی میگه …
خدا رو شکر که امسال هم این توفیق نصیب ما شد ….
سعی میکنم کمتر گناه کنم …
…….!!
………………..
………سهیل.

w3a
هه …!
عجب روزگاری شده ها …
یه روزی اصلی ترین دغدغه مون نون شب بود …
و حالا …
Farsi1 …
……..
………………
…
19
هر چقدر هم که خودت نخوای و هی بگی من که تغییر نمی کنم …
ولی روزگار کار خودش رو می کنه …
اما …!
……….
…..
یه مثال قدیمی و بسیار دلنشین..!
” سگه تا ناتوانه مهربانه ” …
میدونی …
عجیب باورش دارم رفیق …
….
………………….
…….. سهیل .
جدید شدیم
بعد از 4 سال …
از ام تی کوچ کردیم به یه سیستم قویتر به نام ورد پرس …
با شکلی جدید و امکانات بهتر …
البته نویسنده همونه و مطالبشم متأسفانه همون …
نه رفیق بهتر بگم که همون آش و همون کاسه …
هنوزم نقطه چینا سرجاشون هستن …
کلاغا هم همین طور …
هه ….!
…….
………………..
…… سهیل .
شاه توت
باد میاد …
داغه داغ …
گرد و خاک هم که دیگه اپیدمی شده تو این فصل سال …. یه جورایی که 100 متریتو هم به زور می بینی …
یه قوطی آب معدنی که فقط یه ذره مونده ازش …
ظهر جمعه …
وسط کویر …
انعکاس نور و گرمای خورشید از زمین به روی پوست صورتت ،تو رو ناخواسته به یاد بچه گی هات میندازه ….
باغ بابا بزرگ تو شهریار …
تعطیلات تابستون …
با بچه های فامیل …
استخر وسط باغ و آب بسیار خنکش …
و شاه توتهای خنکی که این وقت سال تمام دست و بالمون رو قرمز می کرد …
آتیش بازی و عشق انداختن سیب زمینی داخل آتیش …
بوی دودش هنوزم یادم هست …
لواشک های ترش مامان بزرگ همراه با نمک …
شبها تو پشه بند رو پشت بوم …
باد بسیار خنک و صدای ترسناک شاخ و برگ درختان و خوابیدن ما تا لنگ ظهر …
…….
ذهن آدم چقدر راحت پرواز میکنه و پر می کشه …
به حال بر می گردم …
دانیال روی سه پایه دوربین نشسته و شاید مثل من تو فکره بچه گی هاشه…
آب معدنیمون هم تموم شده بود …
بی خیال دوربین می شیم …
با چشم لاین میدیم …
800 متر کافیه برای امروز …
سوار ماشین ….کولر روشن ….
به طرف یزد حرکت می کنیم …
………………
………………………………
…….