ماشق

بوی بارون رو دوست دارم …
امروز آسمون دل خدا ابری بود و می بارید …
ولی آسمون دل من صاف بود و آفتابی …
لباسامو پوشیدم …
با یه عینک آفتابی …
رفتم زیر آسمون دل …
خدا مهربونی می کرد …
همه چی زیبا بود …
از هر کوچه که گذر می کردم گویا برایم پر بود از یک دنیا خاطره …
خاطرات کودکی …
نوجوانی …
و …
به کوچه ای رسیدم که برایم غریب بود …
به دنبال یه آشنا گشتم …
از هر کسی سراغ گرفتم …
عجیب بود …
همه از یکی صحبت می کردن …
……. پری .
می گفتن اینجایی نیست …
دلش مثل دریا آبیه و بی کران و بی نهایت …
شبای اتاقش پر از ستاره ست …
روزهاش پر از عشق یاسمین و بوی اقاقی …
می گفتن ماشقه …
…… پرسیدم پری …؟!
خونه ای بهم نشون دادن …
خونه ای که با سه سوت هم پیدا نمی شد …
جلو رفتم و در زدم …
در باز بود …
ولی گویا کسی نبود …
وارد شدم …

همه چی آشنا بود …
یه آشنای قدیمی …
پری …
…… پری ……
تازه شناختم …
آره خودش بود …
نمیدونم چی شد …
یهو دلم گرفت …
نتونستم تحمل کنم …
اومدم بیرون …
رفتم و گوشه ای نشستم …
عینکم رو برداشتم …
دیگه آفتاب نبود …
بوی بارون میومد ….
…..
……………………….
….. سهیل .

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *